در زمان های قدیم یک دختر از روی اسب می افتد و باسنش ( لگنش ) از جایش درمیرود. پدر دختر هر حکیمی را به نزد دخترش میبرد، دختر اجازه نمیدهد کسی دست به باسنش بزند ؛ هر چه به دختر میگویند حکیم بخاطر شغل و طبابتی که میکنند محرم بیمارانشان هستند اما دختر زیر بار نمی رود و نمیگذارد کسی دست به باسنش بزند. به ناچار دختر هر روز ضعیف تر و ناتوانتر میشود. ماجرای جا انداختن لگن دختر
روزى استادی درشروع کلاس درس
مردم در آخر الزمان
دختر ,باسنش ,کسی ,بزند ,بیمارانشان ,بار ,دست به ,به باسنش ,باسنش بزند ,کسی دست ,دختر هر
درباره این سایت